همیشه روزهایی در زندگیمان هستند که فکر میکنیم، شاید قرار نیست بگذرند. شاید قرار نیست تمام بشوند. گویی آمدهاند که ما را تمام کنند، نه این که تمام بشوند.
تمام دوران دانشجویی من از آن روزها بود.
تحصیل در رشته و دانشگاهی که هیچ سنخیتی با روحیاتم نداشت، برای من چیزی جز یک روح خسته به یادگار نگذاشت؛ اما بالاخره تمام شد.
تمام شد و رو سیاهیش برای آن شبهایی سختی ماند که هیچکس جز خودم ندانست که چگونه صبح شد. شبهایی که از فرط احساس یک استرس وحشتناک نهایت زمان خوابم دو ساعت میشد و صبح فردایش سر جلسه امتحان سرگیجه و تهوع امانم را میبرید.
تمام شد!
همهی آن لحظههایی که استاد از سیم و الایدی و جریان و ولتاژ میگفت و دل من پر میکشید برای این که یک بار دیگر از دست این فرمولها، وقت آزاد داشته باشم برای کشیدن رنگها روی یک بوم سفید.
تمام شد!
همهی آن روزهایی که باید میدانستم چگونه چهار صفحه برنامهنویسی سیپلاسپلاس و اِیویاِر یاد بگیرم؛ اما چیزی کنج ذهنم پر میکشید برای پیدا کردن اندکی زمان که بتواند چهل صفحه از رمانی که گوشه لبتاپ خاک میخورد را ویرایش کند.
تمام شد!
همه آن چه که مرا از من واقعی گسیخته بود و گویی در حبس خود زیر شکنجه بیرحمانهای دندان علایق واقعیام را میکشید و دور میانداخت.
تمام شد و من حس کودکی را دارم که سالهای کودکیش را
پشت میلههای یک قفس از دست داده...
با این حال هنوز به جبران گذشته برمیخیزد؛
چرا که خاطرش مانده آدم کدامین روزهای دشوار بود!
بازدید : 1245
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 20:24